[ آئــیــنــه ]

آئینه یعنی باز تاب هرانچه که میبیند

[ آئــیــنــه ]

آئینه یعنی باز تاب هرانچه که میبیند

صادق هدایت - سه قطره خون

دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفته‌ی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت . . .

متن کامل داستان در ادامه

ادامه مطلب ...

فرخی - شاعر لب دوخته ی دوران مشروطه

شعر آزادی
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی             دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را                    می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز                     حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفانزای ماهرانه در جنگ ست                       ناخدای استبداد با خدای آزادی
    شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار                 چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت  را  گر کنی ز خون  رنگین                         می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل                    دل نثار استقلال جان فدای آزادی



*                            *                           *                         *


باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگا رنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلک اند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها  گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
فرخی این خیل خواب آلود ، مست غفلت اند
این سخن را بباید گفت با بیدارها

هوشنگ ابتهاج (الف.سایه) - ای شادی آزادی

ای شادی آزادی . . .


ای شادی!
آزادی!
ای شادی آزادی!
روزی که تو باز آیی،
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟

غم‌هامان سنگین است.
دل‌هامان خونین است.
از سرتا پا مان خون می‌بارد.
ما سرتا پا زخمی،
ما سرتا پا خونین،
ما سرتاپا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.

وقتی که زبان از لب می‌ترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه ازوحشت در خواب سخن گفتن، می‌آشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
می‌کندیم.

وقتی که در آن کوچه‌ی تاریکی
شب از پی شب می‌رفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجره‌ی بسته فرو می‌ریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.

وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان می‌برد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه می‌بستیم.

از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ،از خورشید،
می‌گفتیم.

از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
می‌گفتیم.

آن مرغ که در ابر سفر می‌کرد،
آن بذر که در خاک چمن می‌شد،
آن نور که در آینه می‌رقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژده‌ی دیدار تو می‌آورد.

در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنجیر،
ما نام تو را زمزمه می‌کردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

آن شب‌ها، آن شب‌ها، آن شب‌ها،
آن شب‌های ظلمت و حشت زا،
آن شب‌های کابوس،
آن شب‌های بیداد،
آن شب‌های ایمان،
آن شب‌های فریاد،
آن شب‌های طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقه‌ی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.

ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گسترده‌ست،
از خون است.
این حلقه‌ی گل خون است
گل خون است ...

ای آزادی!
از ره خون می‌آیی،
اما
می‌آیی و من در دل می‌لرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟
ای آزادی!
آیا با زنجیر می‌آیی ؟...

الف .سایه



ادیب فراهانی - افسوس


برخیز شتربانا ، بربند کجاوه .................. کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه

از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه ............. وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر به شتاب اندر از رود سماوه ........ . . . .......... در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه ام آتشکده پارس نمودار

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم .................. زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم .................. اموال و ذخایرشان به تاراج گرفتیم

وز پیکرشان دیبه و دیباج گرفتیم .................. ماییم که از دریا امواج گرفیتم

واندیشه نکردیم  ز طوفان و ز تیّار

در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود .................. در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عیان قدرت ما بود .................. غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود

صقلیّه نهان در کنف رایت ما بود .................. فرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت وسیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم .................. وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم

دریای شمالی را بر شرق نشاندیم .................. وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم

هند از کف هندو،ختن از ترک ستاندیم .................. ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم

نام هنر و رسم کرم را به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم .................. در داو، فره باخته اندر شش و پنجیم

با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم .................. چونزلف عروسان همه در چین و شکنجیم

هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم .................. ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار

ماهت به محاق اندروشاهت به غری شد .................. وز باغ تو ریحان  بسرو غم سپری شد

انده ز سفر آمد و شادی سفری شد .................. دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد

وان اهرمن شوم به خرگاه پری شد .................. پیراهن نسرین تن گلبرگ تری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بساتین را منقار بریدند .................. اوراق ریاحین را طومار دریدند

گاوان شکمخواره به گلزار چریدند .................. گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند

تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند .................. یاران بفرختندش و اغیار خریدند

آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته .................. دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگ می ناب گرفته .................. وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته

رخسار هنر گونه مهتاب گرفته .................. چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته است فضا را .................. وز دود و شرر تیره نموده است هوا را

آتش زده سکان زمین را و سما را .................. سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را

ای واسطه رحمت حق بهر خدا را .................. زین خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکافت زهم سینه این ابر شرر بار 

کارو - خزان بعد خران - این هم یکی از شاهکارای ( کارو )

از زبان تیره بختان سیه روز سیه روئی که ( حاجی فیروزشان ) مینامند ساخته است 


ای کسانی که در این کشمکش عید سعید
سرخوش و بی خبر و می زده با روی سپید
غرق در شوکت و در مکنت و بد مستی پول
به سیاهی شب بخت بدم می خندید
نمی پرسید چرا ؟

از چه این هموطن لخت به این صورت زشت
رو سیه ساخته و کو به کو افتاده به راه
آخر ای هموطنان
سرگذشتی است مرا تیره ، در این روی سیاه
لحظه ای محض خدا ، خویش فراموش کنید
" داستان غم پنهانی من گوش کنید"

در دل آتش فقر دامن خاموشی
از همه تلخی جانسوز که یک عمر چشید
قلب من قلب من بس که طپید
قلب من بس که  ش ک س ت
نفسم بس که در اعماق دلم نعره کشید
هوسم بس که به مغزم کوبید
پای یک مشت ستمکار ستم پرور  پست
بس که بر خاک سیاهم مالید
خاطرات سیه دوره خاموشی و مرگ
بس که در پهنه روحم نالید
مثل یک قطره سرشک ، از دل خون
زندگی از لب چشمم غلطید
با سر آهسته زمین خورد  و  لب  سرد زمین
لاشه مرده روحم بوسید
و ندر آغوش بهم کوفته وهم و جنون
مغز بیچاره بختم پوسید
 نفسم
هرچه بیهوده مرا کشت ،  بسم  بود ،  بسم
نفس بیکسم ای زنده دلان ! قطع کنید
سینه ام ، چاک کنید
این غبار سیه از روی رخم پاک کنید
این تن مرده مرگ
که تن زنده من کرده چنین آواره
از کف سینه ام آرید برون
ببرید ، در بیابان سکوت
زیر مشتی لجن و سنگ سیه ، خاک کنید
آری ای  هموطنان
چشمه عشق در این ملک ، سراب است ، سراب
 پایه عدل و شرف ،  پاک خراب است خراب
عز و مردانگی و فهم ، عذاب است عذاب
جور بر مردم بدبخت ، ثواب است ثواب
آه   ای چشم زمین ، غافله سالار زمان
باز گو با من سرگشته ، خور عالمتاب
آدمیت به کجا رفته ؟ کجا رفته شرف؟
کو حقیقت؟ ز چه رو مرده ؟ چرا مرده به خواب ؟

این چه نظمی است ؟ چه رسمی است ؟ چه وضعی است ؟ خدا
سبب این همه بدبختی و غم چیست؟ خدا ؟
جز خدایان زر و زور ، کهنه پرستان پلید
هیچکس زنده در این شب به خدا نیست خدا
کی رسد روز و شود چیره بر این ظلمت تار
که پیاده است در آن حق و ستمکار سوار
زیر خاک است گل و زینت گلدانها خار
فقر میباردش از هر در و از هر دیوار
سرنوشت همه بازیچه مشتی عیار
زندگی ، پول ! نفس ، پول ! هوس ، پول ! هوار
مرغ حق ، یخ زده اندر قفس پول ، هوار
قدرتی کو که برآید ز پس پول ، هوار !
هموطن خنده مکن بر رخ این " حاجی خوار "
صحبت از عید مکن ، بگذر و راحت بگذار
زاده فقر کجا و طرب فصل بهار ؟
من بیکار که صد بار بمیرم هر روز
بالشم سنگ ، دلم تنگ و تنم  بستر سوز
کت من در گرو عید گذشته است هنوز
به من آخر چه که نوروز سعید است امروز ؟
"هفت سین" من اگر بودی و می دیدی چیست ؟
همنشین من غارت زده می دیدی کیست ؟
می زدی داد ، فلک تا به فلک ، زنگ به زنگ
که تفی بر تو محیط شرف آلوده به ننگ
 "هفت سین"وه که چه " سینی " و چه"هفت"همه رنگ
سینه ای کشته دل   و    سوز سرشکی گلرنگ
سرفه های تب   و   سرسام سکوتی دلتنگ
سفره ای خالی  و  سرما   و  سری  بر سر سنگ
آخر ای هموطنان
سالتان باد به صد سال فرحبخش ، قرین
هفت سین  کی به جهان دیده ، کسی بهتر از این ؟
دیده هر سو که بیفتد ، ز یسار و ز  یمین
سایه فقر ، سیه کرده سر و روی زمین
سبز برگ درختان ، همه بی لطف و حزین
زن غمین ، مرد غمین ، بچه غمین ، پیر غمین
وه ! که سرتاسر این ملک ستمدیده زار
نفسی نیست دهد مژده ز ایام بهار
جای می ، خون سیه میچکد از چشم رزان
اینکه چیزی نبود هموطنان ! بدتر از آن
عجب اینجاست : که افتاده ز پا چرخ زمان
کی فلک دیده به خود
فصل خزان ، بعد خزان ؟