[ آئــیــنــه ]

آئینه یعنی باز تاب هرانچه که میبیند

[ آئــیــنــه ]

آئینه یعنی باز تاب هرانچه که میبیند

$ طرح دادم باقلوا $

نویسنده : عمو کیوان.و.ت ; ساعت 6:52 روز یکشنبه 7 فروردین1390

گفتم در سالی که نام جهاد اقتصادی رو یدک میکشه یه پست بنویسم که توش یه طرح پیشکش کنم عند اقتصاد اخر جهاد ، جهادیه ازین رو که من بابت این طرح هیچ پولی دریافت نمیکنم تازه فکر کنم کلی هم افتراء بهم ببندند.
ولی خوب چه میشود کرد گفتنی رو باید گفت من اگه نگم سرخوردگی پنهان میگیرم ازین گذشته من در ایران زندگی میکنم وقتی ایران در رفاه باشه ، اقتصادش شکوفا شه ،خوب من هم بی بهره نمیمانم.
و اینک طرح من، شوخی کردم طرح من نیست. این طرح چندیست که از لیست برنامه های پولساز حذف شده اما همین کشور بغل دستی مان ترکیه اگر این صنعت را نداشت از گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم مینمود
$ $ $
یا این شهر کوچک زیر پای کشورمان که هیچ نبود جز بیابانی که شتر در آن به دنبال سایه میگشت. دُبی که اگر گردشگرهای ایرانی به انجا نروند و پول بی زبون خودمون رو به جیب انها نریزند بی شک امارات فقط باید با نفت به جفتک پرانی در منطقه به پردازد
به نظر من همه میدانند که سیاحان ایرانی برای چه منظور به دُبی میروند. این در حالیست که ما در دیار خودمان جزیرهء به مراتب خوش آب و هوا تر داریم.که دست کم 7 ماه از سال هوای جزیرهءکیش خوبه چه ایرادی داره که مثلآ داریوش اقبالی بجای اینکه در ارمنستان کنسرت بگذاره در کیش خودمان ترانه سر دهد که:
دوباره میسازمت وطن!اگر چه با خشت جان خویش
   ستون به سقف تو می زنم،

                             اگر چه با استخوان خویش

یا حتی این شهره صولتی که در دُبی 3سال پیش برای خواندن قرار بود 20 هزار دلار بگیره ولی چون جوگیر شد حس وطن دوستی اش فوران کرد آواز سرداد :

همینی که گفتم همینه خلیج پارس خومونه

شهره این ترانه را خواند و عربها هم که بانام خلیج فارس کهیر میزنند پولش را ورمال کردند.
چه دلیل منطقی دارد که نیایند در جزیرهءکیش تا پول کشورمان بیهوده به خارج از مرزها نرود.!
البته اِنکار آزاد است. میتوانید بگوید هیچ پولی بابت این جریانها از کشور خارج نمیشود من هم که چاره ای ندارم میگم قبول.

اگر جزیرهءکیش براستی یک منطقهء آزاد شود. با همان شرایط دُبی از نظر خوردن و پوشیدن و نوشیدن حتی ایرانیهای بیرون مرز با اشتیاق میایند و با خود ارز میاورند.

خلاصه دیگه ازین بیشتر بخوام راهنمایی مجانی کنم خیلی بهتون خوش میگذره اگر طرح جدید خواستین بگید تعارف نکنید مشغول الذمه اگه راهنمایی بخوای نگی. فقط قربون مرامت سری دیگه راهنمایی مجانی نیست بیخودی مراحم نشوید.

صادق هدایت - سه قطره خون

دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفته‌ی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت . . .

متن کامل داستان در ادامه

ادامه مطلب ...

فرخی - شاعر لب دوخته ی دوران مشروطه

شعر آزادی
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی             دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را                    می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز                     حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفانزای ماهرانه در جنگ ست                       ناخدای استبداد با خدای آزادی
    شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار                 چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت  را  گر کنی ز خون  رنگین                         می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل                    دل نثار استقلال جان فدای آزادی



*                            *                           *                         *


باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگا رنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلک اند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها  گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
فرخی این خیل خواب آلود ، مست غفلت اند
این سخن را بباید گفت با بیدارها

هوشنگ ابتهاج (الف.سایه) - ای شادی آزادی

ای شادی آزادی . . .


ای شادی!
آزادی!
ای شادی آزادی!
روزی که تو باز آیی،
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟

غم‌هامان سنگین است.
دل‌هامان خونین است.
از سرتا پا مان خون می‌بارد.
ما سرتا پا زخمی،
ما سرتا پا خونین،
ما سرتاپا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.

وقتی که زبان از لب می‌ترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه ازوحشت در خواب سخن گفتن، می‌آشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
می‌کندیم.

وقتی که در آن کوچه‌ی تاریکی
شب از پی شب می‌رفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجره‌ی بسته فرو می‌ریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.

وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان می‌برد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه می‌بستیم.

از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ،از خورشید،
می‌گفتیم.

از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
می‌گفتیم.

آن مرغ که در ابر سفر می‌کرد،
آن بذر که در خاک چمن می‌شد،
آن نور که در آینه می‌رقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژده‌ی دیدار تو می‌آورد.

در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنجیر،
ما نام تو را زمزمه می‌کردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

آن شب‌ها، آن شب‌ها، آن شب‌ها،
آن شب‌های ظلمت و حشت زا،
آن شب‌های کابوس،
آن شب‌های بیداد،
آن شب‌های ایمان،
آن شب‌های فریاد،
آن شب‌های طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقه‌ی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.

ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گسترده‌ست،
از خون است.
این حلقه‌ی گل خون است
گل خون است ...

ای آزادی!
از ره خون می‌آیی،
اما
می‌آیی و من در دل می‌لرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟
ای آزادی!
آیا با زنجیر می‌آیی ؟...

الف .سایه



ادیب فراهانی - افسوس


برخیز شتربانا ، بربند کجاوه .................. کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه

از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه ............. وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر به شتاب اندر از رود سماوه ........ . . . .......... در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه ام آتشکده پارس نمودار

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم .................. زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم .................. اموال و ذخایرشان به تاراج گرفتیم

وز پیکرشان دیبه و دیباج گرفتیم .................. ماییم که از دریا امواج گرفیتم

واندیشه نکردیم  ز طوفان و ز تیّار

در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود .................. در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عیان قدرت ما بود .................. غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود

صقلیّه نهان در کنف رایت ما بود .................. فرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت وسیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم .................. وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم

دریای شمالی را بر شرق نشاندیم .................. وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم

هند از کف هندو،ختن از ترک ستاندیم .................. ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم

نام هنر و رسم کرم را به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم .................. در داو، فره باخته اندر شش و پنجیم

با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم .................. چونزلف عروسان همه در چین و شکنجیم

هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم .................. ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار

ماهت به محاق اندروشاهت به غری شد .................. وز باغ تو ریحان  بسرو غم سپری شد

انده ز سفر آمد و شادی سفری شد .................. دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد

وان اهرمن شوم به خرگاه پری شد .................. پیراهن نسرین تن گلبرگ تری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بساتین را منقار بریدند .................. اوراق ریاحین را طومار دریدند

گاوان شکمخواره به گلزار چریدند .................. گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند

تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند .................. یاران بفرختندش و اغیار خریدند

آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته .................. دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگ می ناب گرفته .................. وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته

رخسار هنر گونه مهتاب گرفته .................. چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته است فضا را .................. وز دود و شرر تیره نموده است هوا را

آتش زده سکان زمین را و سما را .................. سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را

ای واسطه رحمت حق بهر خدا را .................. زین خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکافت زهم سینه این ابر شرر بار