[ آئــیــنــه ]

آئینه یعنی باز تاب هرانچه که میبیند

[ آئــیــنــه ]

آئینه یعنی باز تاب هرانچه که میبیند

نادر نادرپور - خدای تازه

برلبانم غنچه لبخند، پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
این چه آئینی است، چه قانونی است، چه تدبیری است
من زین آرامش سنگین و صامت، عاصیم دیگر
من از آهنگ یکسان
 و مکرر، عاصیم دیگر
من سروری تازه می خواهم
جنبشی، شوری، نغمه ای، فریادهائی تازه می خواهم
من بهر آئین و مسلک که قلبی را از تپش بازدارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم

کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم درمغاک خویش خاموش
نیستم شبکور، کز خورشید روشن گر بدوزم چشم
آفتابم من، که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم
با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویشتن
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز
جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیدا است
موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم

تا به چند اینگونه در یک دخمه، بی پرواز ماندن
تا به چند اینگونه با صد نغمه، بی آواز ماندن
شهپرم آسمانی را بزیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را بخواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما، پر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمینگیری
اینک آن همبستری با دختر خورشید
این همخوابگی با مادر ظلمت
من که هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد

زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش زالوان حوادث رنگ بپذیرد
 زندگی بایست یکدم یک نفس حتی ز جنبش وانماند
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد

زندگی همچنان اب ست
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت وبوی گند می گیرد
در ملا ل آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد
 آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند
مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند

من سرتسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم، جز مرگ
من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طومار یک آغاز
بیم من از مرگ یک افسانه ی دلگیر بی آغاز و پایانیست

من سروری را که عطری کهنه در گلبرگ الفاطش نهان باشد، نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را باره ها با شوق بوسیدن
من تن تازه، لب تازه،شراب تازه، عشق تازه می خواهم
قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد
سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد

من زبانم لال، حتی یک خدا را سجده کردن، قرنها او را پرستیدن،
یا زخشم یک خدا همواره ترسیدن
یا به یک مذهب همیشه پای یک ایمان فشردن دل نمیبندم
من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آئین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگیها یاغیم دیگر
یاغیم من، یاغیم من، گر بگیرندم، بسوزندم
گو بدار آرزوهایم بیاویزند
گو به سنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان درونم را فرو کوبند
من از این پس یاغیم دیگر
من یاغیم دیگر
نظرات 1 + ارسال نظر
خمار چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 06:01

این با دکلمت معرکه بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد